این عکس برای قبرم خوبه!
سال هزار و سیصد و شصت و دو بود و هنوز مکان معینی برای بنیاد شهید در نظر گرفته نشده بود و بیشتر مواقع در ساختمان های اجاره ای به سر می بردیم.
شهید محمدتقی ظهیری
سال هزار و سیصد و شصت و دو بود و هنوز مکان معینی برای بنیاد شهید در نظر گرفته نشده بود و بیشتر مواقع در ساختمان های اجاره ای به سر می بردیم.یک روز در طبقه ی اوّل منزل آقای حیدرنیا، مشغول جمع آوری عکس های شهدا بودم که برادر عزیز محمّدتقی ظهیری وارد سالن شد.
- «خدا قوت آقای ولیخانی!»
- «سلام برادر، خیلی خوش آمدید!»
- «انگار سخت مشغولی، دارای چکار می کنی؟»
- «دارم عکس های شهدا را توی قاب آلومینیوم می گذارم که ان شاء الله ببرم سر قبر اون بزرگوار نصب کنیم.»
شهید محمّدتقی ظهیری مدتی به عکس ها خیره شد. هر کدام از عکس ها را که نگاه می کرد به حال آن شهید غبطه می خورد و خاطرات خود را با آن ها مرور می کرد.
بعد از اینکه همه ی عکس ها را خوب تماشا کرد سرش را بالا آورد و خیره به چشم های من نگاه کرد. نگاهش از من رد می شد و من حیران حال و هوای روحانی او بودم.
- «می گم آقای ولیخانی...»
- «بفرمایید...»
- «می گم یک عکس خیلی قشنگ 40×30 گرفته ام که فقط مخصوص سر قبره.»
- «این حرفها چیه برادر... ان شاء الله بعد از صد و بیست سال دیگه.»
- «حقیقتش یک خواهشی از تو دارم.»
- «شما امر بفرمایید برادر...»
- «به شما وصیت می کنم که همین عکس که گفتم سر قبر من نصب کنی. اگر این کار را نکردی، مدیون من هستی!»
- «عزیزم، این شوخی ها را نکن. شما باید حالا حالاها به دین اسلام خدمت کنی. زنده ماندن امثال شما خیلی ارزش داره... مگر چند تا آدم مخلص و خدمتگزار مثل شماها پیدا می شه؟»
- «من این حرفها سرم نمی شه آقای ولیخانی. تو فقط قول بده که او عکس را بالای سر من می زنی کاری به چیزای دیگه اش نداشته باش. یک عملیات عظیمی در پیش داریم و ان شاء الله این بار باید کار عراق را یکسره کنیم و یک تو دهنی محکمی به متجاوزان بعثی بزنیم.»
من که دیدم حریف او نمی شوم، بحث را عوض کردم و گفتم: «خوب، ان شاء الله کِی عازمی؟»
گفت: «سه روز دیگه.»
بعد از مختصری صحبت های پراکنده، از همدیگر جدا شدیم ولی من تاریخ آن روز را برداشتم و یادداشت کردم.
دقیقاً ده روز از آن تاریخ گذشت. طبق معمول روزهای دیگر، صبح آن روز هم به بنیاد شهید آمدم. هنوز درست ننشسته بودم که بچه ها به من گفتند از ستاد معراج شیراز تماس گرفته اند و اسامی شهدا را اعلام کرده اند.
بی تاب و مضطرب، اسامی شهدای عالیقدر را گرفتم و نگاه کردم. خدای بزرگ آیا چشم هایم درست می دیدند. اسم شهید بزرگوار محمدتقی ظهیری نیز در بین اسامی بود.
از خود بی خود شدم و دیگر نتوانستم چیزی بگویم. همه ی خاطرات ده روز پیش، جلوی چشمم مجسم شده بود.
بعد از مدتی به منزل شهید رفتم و خاطره ی آن روز را برایشان تعریف کردم و آن گاه، همان عکسی را که شهید سفارش کرده بود، گرفتم و در قاب عکس گذاشتم و سر قبر آن شهید بزرگوار نصب کردم. (1)
پی نوشت ها :
1- دامنه های آبی بهشت، صص69-67.
منبع مقاله :-، (1388)؛ سیره ی شهدای دفاع مقدس(11)، گل های باغ معرفت، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم 1389
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}